حرفای بابا قوری
| ||
|
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی ... لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است… خدای مهربانم! الان كه درگير شلوغی و ازدحام دنيايی ام تو كنارم هستی، مهربان و صبور و هر لحظه ياری ام می كنی و فقط خودت می دانی كه هر لحظه چه خطرات و بلاهايی را از من دور می كنی و تقديرم را برايم بهترين رقم می زنی. خدای من! اگر من هستم اگر پدر هست،اگر مادرهست اين تويی كه تمام اين بودن ها را معنا بخشيدی. اين تويی كه هر لحظه بر قلب پدر و مادر ضربان می فرستی تا بتپد و با تپيدن آنها قلب منهم تپيدنی نو را آغاز كند. خدای من! از تو كمك ميخواهم و ياری ای بزرگ ميطلبم برای ادامه ی راه زندگی ام كه تنها تو ميدانی و درك ميكنی هر آنچه با تو از آن حرفی زنم..! و هر آنچه بر سر راهم قرار گيرد..! خدايا! هر چه دارم از تو دارم. در آستانه پانزدهمين سالگرد آغاز زندگی ام، به اندازه بزرگی و رحمت بيكرانت كه اندازه ای برايش متصور نيستم از تو سپاسگزارم. از تو به خاطر تمام ناسپاسی ها و كفران نعمت هايم طلب عفو و بخشش دارم. از تو می خواهم همچنان چشمه های رحمتت را برمن جوشان و خروشان قرار دهی و كوتاهی ها و قصورهايم را با ديده مهربانت بنگری و مرا مورد بخشش بی نهايتت قرار دهی...!
خدا جون ...
خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟ |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |